فداکاری : بر اساس یک ماجرای حقیقی
آلیس وآلبرت ازکودکی همدیگر را دوست داشتند آنهابه تازگی
نامزدشده بودند و عاشقانه به یکدیگر مهر میورزیدند آلبرت کارمند
ساده
یک شرکت کوچک و تازه تاسیس بود و به نظرنمیرسیداز لحاظ شغلی
آینده ای عالی داشته باشداو دهها کارت پستال به بهانه های مختلف
برای آلیس میفرستاد و آن کارت های به ظاهر ساده ارتباط عاشقانه او
و آلیس را محکمتر می کرد آنها ازاینکه همدیگر را دارند بسیار
خوشحال
و راضی بودند تا اینکه روزی آلیس به آلبرت گفت که تصمیم گرفته
پاریس را ترک کند و برای ادامه تحصیل به یکی از دانشگاه های آمریکا
برود و بعد هم برای همیشه آنجا بماند آلیس ادامه داد که از مدتی قبل
روی این موضوع فکر کرده و از آنجا که شرایط اقتصادی آلبرت چندان
خوب نیست نمیتواند آینده خوبی را برایشان تصور کند ( او از
نامزدش آلبرت خواهش کرد با نظر او کرد با نظر او
موافقت کند و رابطه شان هر چه زودتر تمام شود
وهر یک به راه خودش برود سپس با اندوه فراوان
حلقه اش را در آورد و آن را در دستان سرد آلبرت
گذاشت ) آلبرت با بی میلی تمام حلقه آلیس را به او پس داد و با
چشمانی اشکبار از هم جدا شدند آلبرت بعد از رفتن آلیس روزهای
سختی را گذراندامابعدمدتی با آن شکست کنار آمد وسعی کرد
اعتماد
به نفس خود را تقویت کند با جدیت وبه طور شبانه روزی کار میکرد از
ذهن و جسمش بسیار کار می کشید فقط به خاطر این که روزهای
شیرین و عاشقانه ای را که با آلیس گذرانده فراموش کند باتلاش و
پشتکاری که داشت به تدریج در شغل خود پیشرفت چشمگیری کرد او
همیشه این جمله را با خودش تکرار می کرد که هیچ کس شکست
نمی خورد مگر اینکه دست از تلاش بردارد او به این جمله اعتقاد
خاصی داشت وکم کم یکی از جوانان پردرآمد پاریس شد یک روز بارانی
در حالی که با اتومبیل خود رانندگی می کرد در مسیر راه زوج پیری را
دید که در زیر یک چتر راه می رفتنداما هر دو از شدت بارش باران خیس
شده بودند آلبرت بدون این که بفهمد آن زوج پیر پدر و مادر آلیس
هستند با دلسوزی و به آهستگی به سمت آنها راند و قصد داشت به
آن زوج عاشق کمک کند و آنها را به مقصدشان برساند اما قبل از اینکه
به آنها برسد و پیشنهادی بدهد زوج سالمند وارد قبرستان شدند آلبرت
نیز بلافاصله اتومبیلش را پارک کرد به دنبال آنها راه افتاد آنها کنار سنگ
قبری ایستادند آلبرت عکس آلیس را با لبخندی زیبا از دور دید و متوجه
ظرفی شیشه ای در کنار قبر او شد که پر از کارت پستال بود آرام آرام
نزدیکتر رفت والدین آلیس او را دیدند و آلبرت با زانوهای سست و
لباهای بی خون از آنها پرسید چه اتفاقی برای آلیس افتاده ؟ مادرش با
صدایی لرزان جواب داد دخترم هرگز پاریس را ترک نکرد او دچار بیماری
سرطان شده بود و از آنجا که شما را بسیار دوست داشت ومی
دانست با وجود بیماری وی شما ناچار هستی تمام دارایی و در آمد
خود را برای درمان او خرج کنی نمی خواست مانع خوشبختی و اسباب
زحمت و ناراحتی شما باشدبه این جهت آلیس تصمیم گرفت تا شما را
ترک کند و . . .
گریه به مادر آلیس اجازه نداد تا حرفش را تمام کند و پدر آلیس دنباله
حرف همسرش را گفت :
آلیس از ما خواست تا تمام کارت پستال های شما را در کنار قبرش
بگذاریم و روی قبرش بنویسیم آلیس عاشق آلبرت و آلیس معشوقه
آلبرت تا اگر روزی سرنوشت شما را به کنار قبر آلیس کشاند متوجه
بشوید آن کارت ها چقدر برایش ارزشمند بوده و تا آخرین لحظه عاشق
شما بود و به شما فکر می کرد و پایبند عشقش بود آلبرت در سکوت
اشک میریخت و حق حق می کرد و فکر می کرد چقدر دردناک است
آدم در کنار عزیزی باشد اما نتواند او را ببیند و با او حرف بزند پدر و مادر
آلیس متوجه آلبرت شدند مدتی به عکس آلیس بدون حرکت ایستاده
وجوابی نمیدهد ....