یه پسر بچه کلاس اولی به معلمش میگه : خانوم معلم من باید برم کلاس سوم معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟ اونم میگه : آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم. توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه
بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه ، معلمه زنگ
بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن : خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه:
میگه
به نظر من این میتونه بره کلاس سوم میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟ مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده : پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده : اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده : بگو ببینم اون چیه که وقتی میره تو سفت و قرمزه اما وقتی میاد بیرون شل و
چسبناک مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
جواب دادم!
| |
ای ای ی ی سلام تنهایه همیشگیه من دلم واست تنگ
شده بود یه چند روز احساس کردم دارم
از تو دور میشم خوب شد سرم کلاه نرفت چقدر خوبه
خیلی خوبه احساس میکنم باز توی یه صحرا که
مایلهادور از تکنولوجی ببخشید کیبرد
منه دیگه آره میگفتم دور از تکنولوجی هستم
طوری که اگه صحرا نقطه پرگار بشه تا
مایلها دور پرگار 360 درجه در ابعاد همون
مایلهادور دور دور باشی چقدر خوبه چه سکوتی مثل
همیشه سالهاست با من دوسته خیلی خوبه من توی
همین تنهایی به خیلی چیزها رسیدم دوسش دارم
تو بهترین داداشی دنیایی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم
متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون
منو"داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزومی
کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو
خواست . من جزومو بهش دادم .بهم
گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من
خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست
پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم
پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو
کردم.
وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم
متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که
عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن
فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که
بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من
خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من
خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :
"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول
داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای
مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست
مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن
رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ،
کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و
حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون
کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به
من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این
رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی
خوبی داشتیم " ، و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من
خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از
اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا
رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل
فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون
به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل
از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون
لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش
گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم
گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از
من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من
خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره
حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و
وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما
اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما
قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو
اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من
خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم
که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی
اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت
هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ،
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی
هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش
برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت
و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ،
میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه
داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من
خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به
من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم
فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت
نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت
القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل
نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر
باشه.